+بچه

+بچه

...بگذارعشق فقط خواصیت توباشه

منوي اصلي

آرشيو مطالب

لينکستان

ساعت

امکانات

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز :
بازدید دیروز :
بازدید هفته :
بازدید ماه :
بازدید کل :
تعداد مطالب : 24
تعداد نظرات : 18
تعداد آنلاین : 1


خیابان بهار

عشق

کنار خیابونایستاده بود
تنها ، بدون چتر ، 
اشاره کرد مستقیم ...
جلوی پاش ترمز کردم ،
در عقب رو باز کرد و نشست ، 
آدمای تنها بهترین مسافرن برای یک راننده تنها ، 
- ممنون 
- خواهش می کنم...
حواسم به برف پاک کنای ماشین بود که یکی در میون کار میکردن و قطره های بارون که درشت و محکم خودشون می کوبوندن به شیشه ماشین ، 
یک لحظه کوتاه کافی بود که همه چیز منو به هم بریزه ،
و اون لحظه ، لحظه ای بود که چشم های من صورتش رو توی آینهماشین تماشا کرد ،
نفسم حبس شد ، پام ناخودآگاه چسبید روی ترمز ، 
- چیزی شده ؟
چشمامو از نگاهش دزدیدم ، 
- نه .. ببخشید ، 
خودش بود ، شک نکردم ، خودش بود 
بعد از ده سال ، بعد از ده سال .... خودش بود .
با همون چشم های درشت آهویی ، با همون دهن کوچیک و لبهایمتعجب ، 
با همون دندونای سفید و درشت که موقع خندیدنش می درخشید وچشمک می زد ، 
خودش بود.
نبضم تند شده بود ، عرق سردی نشست روی تنم ، دیگه حواسم بههیچ چی نبود ، 
می ترسیدم دوباره نگاهش کنم ، می ترسیدم از تلاقی نگاهم بانگاهش بعد از ده سال ندیدن هم ،
دستام و پاهام دیگه به حال خودشون نبودن ،
برف پاک کنا اصلا کار نمی کردن ، بارون بود و بارون ، 
پرسید :
- مسیرتون کجاست ؟
گلوم خشک شده بود ، 
سعی کردم چیزی بگم اما نمی شد ، با دست اشاره کردم ..مستقیم .
گفت : من میرم خیابون بهار ، مسیرتون می خوره ؟
به آینه نگاه نکردم ، سرمو تکون دادم ، 
صدای خودش بود ، صدای قشنگ خودش بود ، 
قطره اشکم چکید ، چکید و چکید ، گرم بود ، داغ بود ، حکایتاز یک داستان پرغصه داشت ،
به چشمام جراءت دادم ، 
از پشت پرده اشک دوباره دیدمش ، داشت خیابونو نگاه میکرد ، 
دهن کوچولوش مثل اون موقع ها نیمه باز بود ، به تعبیر من ،با حالت متعجبانه ، 
چشماش مثل چشم بچه ها پر از سئوال ، 
سرعت ماشینو کم کردم ، بغض بد جور توی گلوم می تپید ، 
روسریش ، مثل همیشه که حواسش نبود ، سر خورد بود روی سرشو موهای مشکیش آشفته و شونه نشده  روی پیشونیش رها بود ، 
خاطره ها ، مثل سکانس های یک فیلم با دور تند ، از جلوچشمام عبور می کرد ،
به خدا خودش بود ، 
به چشمای خودم نگاه کردم ، سرخ بود و خیس ، 
خدا کنه منو نشناسه ، اگه بشناسم چی میشه ، آخه اینجا چیکارمی کنه ؟
یعنی تنهاست ؟ ازدواج نکرده ؟ ازدواج کرده ؟ طلاق گرفته ؟بچه نداره ؟ خدای من ... خدای من....
با لبش بازی می کرد ، مثل اونوقتا ، که من مدام بهش می گفتم، اینقده پوست لبتو نکن دختر ، حیف این لبای قشنگت نیست ؟
و اون ، با همون شیطنت خاص خودش ، می خندید ، لج می کرد ، 
به یک زن سی و هفت ساله نمی خورد ، توی چشم من ، همون دختربیست و هفت ساله بود ، با همون بچه گیای خودش ، با همون خوشگلیایخودش ....
زمان به سرعت می گذشت ، قطره های اشک من انگار پایان نداشت، بارون هم لجباز تر از همیشه ،
پشت چراغ قرمز ترمز کردم ، 
به ساعتش نگاه کرد ، 
روسریشو مرتب کرد ، به ناخناش نگاه کردم ، انگار هنوزممراقب ناخناش نیست ، دلم می خواست فریاد بکشم ، بغض داشت خفم می کرد ، کاش میشد ازماشین بزنم بیرون و تموم خیابون رو زیر بارون بدوم و داد بزنم ، قطره های عرق ازروی پیشونیم میچکید توی چشمام و با قطره های اشک قاطی میشد و می ریخت روی لباسم ،زیر بارون نرفته بودم اما .. خیس بودم، خیس ِ خیس ...
چیکار باید می کردم ، بهش بگم ؟ بهش بگم منم کی ام ؟ برگردمو توی چشاش نگاه کنم ؟ دستامو بذارم روی گونه هاش ؟  می دونستم که منو خیلیزود میشناسه ، مگه میشه منو نشناسه ،



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نويسنده: حسین مختاری تاريخ: 21 شهريور 1391برچسب:, موضوع: <-PostCategory-> لينک به اين مطلب

درباره وبلاگ

به وبلاگ خودتون خوش آمدید

نويسندگان

لينکهاي روزانه

جستجوي مطالب

طراح قالب

© All Rights Reserved to bache-mosbat.LoxBlog.Com | Template By: NazTarin.Com